اگر به سرودِ مروارید درنگریم، پیش از هر چیز داستانی ساده بینیم که چه بسا پیشِ پا افتاده یابیمش. این سرود از شاهزادهای پارتی گوید که به شهری دوردست، مُدرَگ(مصر)، فرستاده شود تا مرواریدی را که کنارِ اژدهایی است بردارد و به سرزمینِ خودش بازگردد. در بومِ مُدرَگ او سرزمین یا میهنِ خویش را فراموش کند. به او نامهای فرستند. این نامه به گونهی پرندهای او را بیدار کند و به یادش آوَرَد که کیست، گوهرش چیست و برایِ چه به مُدرَگ آمده است. پس، به خود آید و مروارید را بردارد.
او هنگامی که کودکی بود، برایش جامهای دوخته بودند. در راهِ بازگشت، این جامه به پیشوازش رود. او بیند که جامهاش همزمان با خودش بزرگ شده و نیز بس نیکو و باشکوه گشته است. جامه را دربرگیرد و با آن راهیِ سرزمینش شود. برادرش که جایگاهِ بِدخشی یا دومی را دارد با خنیاگران او را پیشواز گیرد و او به خانه رود و بدان جای ماندگار شود.